نام شناسی و ریشۀ واژه ها



نخست ببینیم جرجیس کیست .

جرجیس از پیامبران بنی اسرائیل است، که پس از حضرت عیسی می زیسته ‌است.  خداوند جرجیس را پیامبر گردانید و او را به سوی پادشاهی به نام داذانه که در شام بود فرستاد.البته در برخی کتابها جرجیس یک قِدّیس است .

جرجیس ، شاه  را از بت پرستی بازداشت.شاه فرمان داد او را به زندان بیندازند و وی را شکنجه کردند و به روایتی وی را چهار بار کشتند. جرجیس هفت سال به دعوت پرداخت و پیوسته گرفتار شکنجه شاه می شد و سی و چهار هزار تن از مردم موصل از جمله همسر شاه به او ایمان آوردند.سرانجام او و همگی مؤمنان را کشتند و خداوند به آن قوم خشم نمود و به آتش قهر خود شهرشان و هر که در آن بود را سوزاند.

اما داستان این زبان زد ( ضرب المثل )

روباهی خروسی  را شکار کرد و خواست بخورد . خروس از او خواست که آخرین خواسته اش را برآورده کند و پیش از خوردن او نام یکی از پیامبران را بر زبان آورد. روباه نام جرجیس را بر زبان ‌آورد.

اگر نام جرجیس را بر زبان آورید ؛ پی می برید که نه تنها دهان باز نمی شود که دندان ها بیشتر روی هم فشار داده می شوند . خروس بینوا آه از دل برآورد که از میان این همه پیامبر تو هم جرجیس را پیدا کرده ای .

این داستان را از این روی ساخته اند که در هنگام بدبیاری فرد بدشانس به مخاطب کم لطف خودش بگوید . شخصی دنبال گشودن گره بسته ی کار خویش است و یا به دنبال چیزی است اما طرف مقابل او به جای حل دشواری او کارش را بدتر کرده گره کوری نیز بزند. در اینجا این زبان زد را به کار می برند.

 

 


خواجه یعنی بزرگمرد و در گذشته به معنی مرد اخته یا عقیم  نبوده است .معنی خواجه در فرهنگ لغت :

خواجه : کدخدا. رئیس خانه ۞ . || معظم . (برهان قاطع). سید. آقا. (یادداشت بخط مؤلف ). بزرگ :

 در گذشته چه در ایران مانند دوره صفوی و چه در دوره خلفای بنی عباس بسیاری از غلامان یعنی پسرکان برده ی  زیر 14 سال را که هنوز موی صورتشان در نیامده بود اخته می کردند تا در خدمت حرمسرای شاه باشند . بسیاری از این بردگان و بینوایان خردسال دور از خانواده و خویشان در اثر این کار پست غیر انسانی به گونه ای دردناک و با فریادی که گوش آسمان را کر می کرد در تنهایی و غریبی می مردند بی آنکه کسی برایشان اشکی بریزد و  ارزشی قائل شود و امروزه نیز هیچ کس یاد از اینان نمی کند که چه بر سرشان گذشته است . آنان که زنده می ماندند ؛ غلام خواجه سرای می شدند . یعنی غلامی که می تواند آزادانه در حرمسرا میان ن شاه در رفت و آمد باشد. زیرا  اخته شده بود و خطری برای حرمسرای شاه نداشت . این غلامان بسیار گرانبها بودند .دردناک این است که خواهران ، مادران و خویشان همین پسرکان نیز برای ی غریزه ی حیوانی شاهانی مانند شاهان صفوی و نیز خلیفه های عباسی به گونه ای دیگر در حرمسرا شکنجه می دیدند .راستی چرا امروزه هیچ کس این وحشیگریها را نمی نگارد تا بدانیم بر نیاکانمان چه گذشته است و چرا این گونه شد ؟ آیا امروزه این گونه نیست و وضعیت آدمیان بهتر است یا بدتر ؟ 

باری ، کم کم کلمه غلام خواجه سرای» به خواجه » تبدیل شد و معنی اخته » به خود گرفت و بعدها مرد عقیم را نیز  به شوخی خواجه نامیدند . کم کم این شوخی از یاد رفت و گمان رفت که براستی خواجه یعنی عقیم .

 

نوشته ی زیر را که از لغتنامه دهخداست بخوانید تا در یابید که غلام خواجه سرا کیست.

غلام خواجه سرا ؛ یا غلام سرایی ،یا غلام خانگی ، غلامان خواجه سرا، گروهی از غلامان زیبارو بودند که خصی ( اخته) شده بودند و پشت سر شاه می ایستادند.

در کتاب سازمان اداری حکومت صفوی (ص 107) آمده است : غلامان جوان دو نوع بودند: یکی غلامان خواجه سرا که خصی ( اخته ) شده بودند و دیگر غیر خواجگان (ساده ). شاردن در سفرنامه ٔ خود (ج 5 ص 470 و 479) در توصیف مجالس رسمی میگوید: در عقب (سلطان ) ده یا نه خواجه سرای خردسال ده تا چهارده ساله می ایستادند. اینان از زیباترین و خوبروترین کودکان بودند و رختهای بسیار فاخر میپوشیدند، وبه شکل نیم دایره در عقب شاه می ایستادند و به نظر چون تندیسهای مرمر جلوه میکردند زیرا هیچ حرکتی نداشتند و دست را بر سینه مینهادند و سر راست نگاه میداشتند، و حتی مردمک چشم آنان حرکت نمی کرد.» این خدمتکاران به هنگامی که شاه بر خوان می نشست بر زمین زانو می زدند. رجوع به غلام و بنده از نظر تاریخی شود.
- غلام ساده ؛ غلامی که خصی ( اخته )نشده باشد. مقابل غلام خواجه سرا. در کتاب سازمان اداری حکومت صفوی » آمده است : غلامان معمولی یا ساده از جوانانی بودند که داوطلب خدمت سلطان شده یا خدمتکارانی که مخصوصاً جهت خدمت شاه تربیت یافته بودند. شاردن در سفرنامه ٔ خود (ج 5 ص 308) میگوید: قریب هزار تا هزار و دویست جوان نام افتخاری غلام شاه را داشتند. این خادمان یا پیشخدمتان خاص شاه برحسب استعداد خویش بعدها در بین ادارات مختلف توزیع می شدند، و به تدریج به مشاغل مستقل و مهم میرسیدند. اصطلاح ترکی اواُغلی یا خانزاد» که در زمان شاه عباس اول و جانشینانش بسیار به کار رفته بدون تردید اشاره است به این نوع غلامان که در دربار تربیت می یافتند».
- غلام سرایی ، یا غلام خانگی ؛ غلامی که به اندرون و حرمخانه ٔ پادشاه یا امیر می توانست برود، ظاهراً همان غلام خواجه سراست که مقابل غلام ساده است .


به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : از این ستون به آن ستون فَرَج است .» یعنی تو کاری  انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .

مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم  »

فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار  به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ »

ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :

‌ ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام  و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی  خدای ضامن شود تا من بروم م بدرود گویم و   بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : ‌ من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بکشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان  پذیرفت. ضامن را زندانی کردند و مرد محکوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محکوم نیامد.

 ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست  کرد: ‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند:  چرا ؟ »‌ گفت: از این ستون به آن ستون فرج است .»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد ن بازگشت.‌ محکوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن  این وفای به پیمان 
، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت .

 


هنگامی که کسی فریب دیگران را بخورد می گویند : سرش کلاه رفت .» و اگر فریب بزرگی باشد ؛ می گویند : کلاه گشادی سرش رفت. »

در گذشته شاید تا صد سال پیش برای کیفر دادن گناهکاران ، بر سرشان کلاه خنده داری که از آن زنگوله و چیزهای مسخره آویخته بودند و جامه ای خنده آور می پوشاندند و در کوچه های شهر در برابر دیدگان مردم رو به دُم خر می نشاندند تا بینندگان به آنان بخندند و این گنهکاران پشیمان و شرمنده شوند و آبرویشان همه جا برود و برای دیگران مایه ی اندرز گردند .

از آنجا که در نتیجه ی سادگی و غفلت بسیاری از افراد فریب فریبکاران را می خوردند  و گرفتار این کلاه خنده دار می شدند ؛ این سخن در میان مردمان زبانزد شد . هر کس فریب می خورد می گفتند سرش کلاه رفت یا سرش کلاه گذاشتند.

 

 


در گذشته کار اصلی آشپزها پختن آش بود و خوراکی هایی مانند پیتزا ، ساندویچ و ماکارونی همانگونه که از نامشان پیداست غربی اند و برخی خوردنی های دیگر نیز نوین هستند . مانند جوجه کباب و کوکو  . خانم ها خوراکی هایی مانند آبگوشت ،قورمه سبزی، زرشک پلو با مرغ و . را فراهم می کردند و در نشستهایی مانند مراسم مذهبی تاسوعا و عاشورا  و افطاری های ماه رمضان این آقایان بودند که معمولاً آش می پختند و به آنها آشپز گفته شد . بعدها آشپزها خوراکی های دیگر نیز درست کردند . ولی نام آشپز همچنان روی آنها ماند گرچه آش نمی پختند و سرگرم خوراکیی دیگر بودند.

در عربی به آشپز می گویند الطَبّــاخ و در فارسی کهن خوالیگر می گفتند.

آشپز در لغتنامه دهخدا :

آشپز. آنکه شغلش پختن طعام است . خوالیگر. خوالگر. دیگ پز. مطبخی . طباخ . باورچی . پزنده . خوراک پز. خورده پز.

- امثال :

آشپز که دو تا شد آش یا شور می شود یا بی مزه .


ببخشید که این اصطلاح را توضیح می دهم حمل بر بی ادبی نشود .

گاهی واژه ای را نادرست تلفظ می کنند  و همان اشتباه بر سر زبان می افتد . تا پنجاه سال پیش مردم در زمستان برای گرم شدن دور کرسی می نشستند و برای سرگرمی و وقت گذرانی گاهی چرت و پرت هایی به هم می بافتند و می خندیدند و این سخنان کُرسی شعر نامیده شد که ما امروزه آن را بد تلفظ می کنیم.من تلفّظ درست این واژه را هنگامی که کودکی بیش نبودم از پیرمرد با سوادی شنیدم و از آن هنگام این را به یاد دارم . در آن وقت ندانستم منظور او چیست.چون همیشه به گونه ی دیگر شنیده بودم .

 

 


مادر=مویْ =مار= دالِگ

پدر = پِس = پِر=باوْگ

پسر = پور = ریکا= کُر

دختر = دُت = کیجا= دیَت

خروس = تیلا = تِلا= کَلَه شیر

خاله = ماکا = مِرخا= میمِگ

بنشین = پَنه = هَنیشْ= بِنیش

بخور = واخُر=بَخِر=بِخْـوَه

بزن = دِیِن = بَزِن= بِ

ببین = وِتن = هارِش= بِرون

بخواب = بَخُس =باخِس= بِخَف

بگو= بِوا = بَوُ = بوْیژ

بپوش= دِوُر= ؟= بِکه بَر

انجام بده =هاکِ= هاکِن= بِکَه

گوسفند= پَس =گسپَن= کاوِرْ

گاو= گُ = گو = گا

اشک= اَسوره = هَسری= اَسْر

جالب است که این اشک است که درکردی و سنگسری و آملی همانند است.


دَمِت گـَـرم » یعنی آفرین بر تو که کار بجایی انجام دادی . یا سخن زیبایی بر زبان راندی. »

دَم » به معنای نَفَس » و نیز دهان » است . گرم » نیز که آشکار است .  پس دمت گرم » یعنی : نفست گرم بادا  ! » نفس سرد کنایه از مرگ است و خوب نیست . نفس گرم نشانه تندرستی است .


دوز » واژه ای  ترکی به معنی نمک است. امروزه در بسیاری از گویش های عامیانه عربی به کار می رود. چیزی مانند زِکی » در فارسی که گاهی برای ریشخند از آن استفاده می شود با این فرق که زکی مؤدّبانه تر از آن است .
   اما چگونگی رفتن این واژه از ترکی به عربی و دگرگونی معنایی آن داستانی خواندنی دارد .
حکومت عثمانی از بازرگانان بابت کالاهای که خرید و فروش می کردند مالیات می گرفت. در میان کالاها تنها نمک مالیات نداشت و بازرگانان برایش مالیاتی به حکومت عثمانی نمی پرداختند. به همین خاطر بازرگانان عرب هنگامی که از برابر سربازان و  بازرسان ترک می گذشتند می گفتند: دوز دوز! منظرشانت این بود که بارمان نمک است . و  بدین سان از پرداخت مالیات می گریختند. کم کم معنای این کلمه دگرگونه و اهانت آمیز شد  و بازرگانان عرب آنرا برای ریشخند ماموران عثمانی می گفتند درحالی که این کلمه در اصل به معنای نمک است.این واژه امروزه در لهجه های عربی  به شکل "تز"، " طز" و "طظ" نوشته می شود.
مبادا این واژه را در هنگام غذا خوردن یک عرب حتی از روی شوخی به او بگویید .


سواد یعنی سیاهی و یک مصدر عربی است. کسانی که بلد بودند بنویسند  در حقیقت کاغذ سفیدی را سیاه می کردند . یعنی توانایی سیاه کردن کاغذ را داشتند . از این رو به آنان با سَواد » گفته شد .این کلمه در عربی معادل ندارد و بدان می گویند : الّذی یعرف الکتابة » پس ما ایرانیان واژه بامزه ای را از پیوند دو واژه ( با+سواد) ساخته ایم و دریافت نوینی به آن بخشیده ایم .

اِملاء نیز یعنی پُر کردن و هم خانواده ی مَملو است. زیرا در گذشته ای نه چندان دور که کاغذ گران  و دست نیافتنی بود برای نوشتن همه جای آن را پُر می کردند و جای خالی بر جای نمی ماند . پس براستی که با سواد ، با سواد بوده ؛ چون همه ی کاغذ را سیاه می و همچنین کاغذ را هم پر می کرد .

 

 


مادی/ پارسی باستان/اَوِستایی/

 

مادی کهن : زبان مردم غرب ایران در 2700 سال پیش . ریشه ی زبانهای کردی ، لری ، لکی ، بختیاری. مثلاً به ماهی و آهن گفته می شود : ماسی ، آسِن . امروزه کردها مثلاً کردهای فیلی ( فهلوی) و جاف و سورانی این دو واژه را همچنان به کار می برند . رود گاماسیاب در کرمانشاه همان گاو ماسی آب است . یعنی رودی که ماهی به بزرگی گاو دارد.

در کتیبه های هخامنشی نوشتارهایی از این زبان مانده است . مادی کهن با پارسی باستان شباهت بسیار داشته و این دو قوم ایرانی زبان هم را می فهمیده اند اما امروزه نه تنها این گونه نیست  بلکه حتی گویشهای مختلفی میان خود کردها و لکها و بختیاریها و لرها وجود دارد که موجب می شود مثلاً کرد فِیلی ( فهلوی) زبان کرد هورامی را اصلاً نفهمد و یا زبان کردهای سوری و ترکیه  یعنی گویش کرمانج با گویش کرمانشاه و ایلام کاملاً گونه گون باشد .

پارسی باستان : زبان مردم پارس در مرکز و جنوب ایران بود. کتیبه بیستون در نزدیکی کرمانشاه به این زبان و البته دو زبان دیگر در کنارش است . مثلاٌ ( کَپوتـَه ) یعنی (کبود رنگ ).( اَوَهــیـَـه رادی ) یعنی (  برای او )  همین دو نمونه بیانگر میزان تغییر پارسی باستان است .

اوستایی: زبان مردم شرق و شمال شرق ایران بود. این زبان زبان اوستای زرتشت است. ( رَئوچـَه ) یعنی ( روز ) . در بلوچی امروزی ( روچ ) و در کردی ( روژ) به ( رَئوچه ) نزدیک ترند تا واژه ی ( روز ) در فارسی امروز .  هرچند در فارسی کنونی روشن و روشنایی بازمانده ی همین ( رئوچه ) هستند.

مثلاً (بِچو) به کردی ایلام و کرمانشاه یعنی برو . ولی در کرمانجی که دست بر قضا زبان کردهای اورمیه نیز هست ( وَرَه ) یعنی برو . و میان وره و بچو فرق بسیار هست .

 

 


حَلوای لَن ترانی    تا نخوری ندانی

یعنی تا این بلا سرت نیاید نمی فهمی . تا دچار این درد یا این وضع نشوی درک نمی کنی. حلوا خوردن معمولا آدمی را به یاد مراسم ختم کسی می اندازد و حلوای کسی را خوردن یعنی مردن او.

از آنجا که مردم خواندن واژه ی لَن تَرانی را درست در نیافته بودند ؛ هرکسی آن را به گونه ای  خوانش می کرد . یکی تَنتَنانی دیگری به گونه ای دگر . امّا لن ترانی درست است .

لن ترانی اشاره به داستان موسی و قومش در قرآن است که قوم موسی از او می خواهند خدا را به ایشان بنمایاند و هرچه موسی بدیشان می گوید شدنی نیست ؛ همچنان مردم وی پافشاری می کردند .و آیه لن ترانی یعنی هرگز مرا نخواهی دید » فرود می آید .

{ قالَ رَبِّ أرِنـی أنظُر إلَیکَ . قالَ لَن تَرانی ولکِن انظُرْ إلی الجَبَلِ فَإن استَقَرَّ مَکانَـهُ فَسَوفَ تَرانی .}   143 أعراف

گفت پروردگارا خودت را به من نشان بده . گفت هرگز مرا نخواهی دید ولی به کوه بنگر . اگر در جایش ماند؛ مرا خواهی دید.}

مردم همراه موسی (ع) برای دیدن خدا به سوی کوه راه می افتند که با جلوه گر شدن خدای به کوه آذرخشی می آید و جز موسی همگان نابود می شوند و موسی به درگاه خدا ناله می کند که من چگونه نزد قوم برگردم  و چه بگویم . آیا بگویم همه کشته شدند؟ و .

پس این زبان زد ( ضرب المثل) ریشه از این داستان دارد .

این زبان زد را وقتی به کار می برند که بخواهند به کسی هشداری دهند و بگویند تو که نمی دانی با انجام این کار چه بر سرت خواهد آمد و چه خواهد شد .


تلفن پیوند (تله + فون ) است .این واژه از زبان فرانسه به فارسی آمده اما ریشه یونانی دارد. تله در زبان یونانی در واژه هایی مانند تلگراف ، تلگرام ، تله کابین ، تله سی به معنی دور است و فون  نیز در این زبان شنیدن است . ای کاش همان آغاز کار اختراع تلفن ما به فارسی آن را دور شنو می نامیدیم .

پس تلفن یعنی شنیدن از راه دور .

اما موبایل، یا مُبایل. تلفن همراه (نام رسمی)، تلفن بدون سیم. این واژه انگلیسی است و در این زبان بصورت Mobile» نوشته می گردد.موبایل در واژه اتوموبیل نیز هست . جالب است که برایش نام فارسی تلفن همراه برگزیده شده ناآگاه از اینکه بخش نخست آن بیگانه است . یعنی تغییر نام از موبایل به تلفن همراه کاری بیهوده بوده است . چون دست کن موبایل تک واژه است و تلفن همراه دو واژه ای است .


نام های پیامبران جز هفت نام عِبری  هستند. این هفت نام عبارتند از :

شیث ، شُعَیب ﺓ صالح ، لوط ، نوح ، محمّد ، هود

برای اینکه یادتان بماند حرف نخست این هفت کلمه را در شش صلنمه بگذارید .

بقیه ی نام ها عبری و یا زبان دیگر هستند . نام های چون زکریّا، یعقوب ، اسماعیل ، ابراهیم ، الیاس ، ادریس ، یوسف و. همه عبری هستند . عبری نام زبان قوم یهود است که برخی هم میهنان کلیمی ما با آن آشنا هستند.

زرتشت و کورش دو پیامبر ایرانی اند . نام این دو فارسی است . موسی نیز قبطی است . مو یعنی آب و شا ( سا) درخت است . موسی یا موشا یعنی آب و درخت ( داراب ) . نام موسی اشاره به نجات او در آب و گیر کردن صندوقچه حاوی موسی در رود نیل است .


در افسانه های یونانی این گونه آمده که پیشگویی شد، آشیل در جنگی با برخورد تیر کشته خواهد شد. بنابراین مادرش تتیس آشیل را به رود ستوکس برد که گفته می‌شد اگر کسی در آن شسته شود دارای نیروی آسیب‌ناپذیری خواهد شد. تتیس فرزندش را در آن رود شست . ولی چون او فرزندش را از پا گرفته بود تا بدنش را بشوید، پاهای وی آسیب‌پذیر ماند. او در جنگ‌های بسیاری جنگید و زنده ماند.

آشیل قهرمان افسانه ای یونان است . مادرش او را در دریایی به نام دریای سیاه مردگان برای رویین تن شدن فرو برده بود .
تنها جایی از بدن او که آب دریا به آن نرسید پاشنه ی او بود که تنها ناتوانیگاه (نقطه ضعف‌) او به شمار می آمد این رویین تن از همین جا آسیب دید و پس از برخورد تیر با پاشنه، جان خود را از دست داد.

ای کاش گویندگان و نویسندگان ما به جای این زبانزد از زبانزد چشم اسفندیار » بهره می بردند . اسفندیار یا اسپندیار پسر گشتاسپ از کتایون و نواده لهراسب بود. اسفندیار رویین‌تن بود، در شاهنامه به چگونگی رویین‌تن شدن اسفندیار اشاره‌ای نشده ولی در زراتشت‌نامه از زرتشت بهرام پژدو آمده است که زردشت اسفندیار را که نوزادی بیش نبود، در آب سپنتا ( مقدس)شست‌وشو داد که همین سبب رویین‌تنی او گشت و تنها چشمانش آسیب‌پذیر ماند.زیرا هنگامی که در آب رفت چشمانش را بست . اسفندیار در نبرد با ارجاسب فرماندهی سپاه گشتاسب را به دست داشت، و با پیروزی به نزدیک پدر برگشت اما گرزم پادشاه را بر اسفندیار شورانید؛ چنان که دستور داد اسفندیار را در گنبدان‌دژ زندان کنند.اسفندیار به دست رستم (با راهنمایی سیمرغ) با تیر دو سری که به چشمانش برخورد کرد کشته شد.


منبع:کِلک بلوچستان (جلال الدین میردادی)

آب: āp  ئاو

آبستن: āpus  ئاوِس

آزاد­­:

āz āt   ئازاد

آبکی: ā­pih ئاوه کین

آوردن:   ā­wurtā­n ئاوِردِن

آهن: āhēn   ئاسِن

اجازه دادن: hishtan   هِشتِن

اجتناب:pahrēč  پیه ریز

اختر: stār  ئاساره

اره:arrak  ئه رره

اسب:asp  ئه سب

استطاعت:  ­ tuwā­n  تووان

اسیر:bastak  دیل

اشک:ars   ئه سر

اعطا کردن: baxitan  به خشین

استفراغ: gōkā­rtan  هِق کِردِن

افسوس:apsōs  ئه فسووس

اکنون:n­ū­n  ئیسَه

امر کردن: farmāten فه رموودن

امید: ōm­ēt  ئمیت

امیدوار:­ ōm­etvār­   ئمیتوار

اولاد:z­āhak­   مِنالَل

دود: d­ū­t  دوو

شتر: u­­tur   شُتُر

 

 


یاهو نام موتور جستجوگر !Yahoo به معنی " موجود آدم نما با رفتار حیوانی" است .

 David Filo و Jerry Yang بنیانگذاران این شرکت به شوخی خودشان را این گونه صدا می زدند. بعدها با بنیان نهادن این شرکت آن را با نامی که برایشان خاطره شوخی و شادی داشت نامیدند .


این وبلاگ ی نیست و این متن برای آشنایی با گویش گیلکی آمده است .

 

چقدر جنگلا خوسی، ملت واسی  خستا نبوسی، می جان جانانا

ترا گوما میرزا کوچیک خانا  

خدا دانه که من نتانم خفتن   از ترس دشمن، می دیل آویزانا

ترا گوما میرزا کوچیک خانا  

چرا زودتر نایی، تندتر نایی   تنها بنایی، گیلان ویرانا

ترا گوما میرزا کوچیک خانا  

بیا ای روح روان، تی ریش قربان  به هم نوانان، تی کاس چومانا

ترا گوما میرزا کوچیک خانا

اما رشت جغلان، ایسیم تی قربان  کنیم امی جانا، تی پا جیر قربانا

ترجمه:

چقدر در جنگل برای مردم می خوابی، خسته نشدی/

 جان جانانم، با توام ای میرزا کوچک خان/

خدا می داند که من نمی توانم از ترس دشمن بخوابم/

 دلم آویزان است، با توام ای میرزا کوچک خان/

چرا زودتر نمی آیی، تندتر نمی آیی، تنها گذاشتی/

گیلان ویران را، با توام ای میرزا کوچک خان/

 بیا ای روح روان، قربان ریشت/

به قربان چشمان آبی تو شوم با توام ای میرزا کوچک خان/

 ما بچه های رشت، قربانت می رویم/ جانمان را زیر پایت قربانی می کنیم.

برگرفته از ترجمه بانو : زهره پری نوش با اندکی اصلاح در ترجمه

 

 


پاسخ را در شعر شیخ بهایی بیابید :                     

همه روز روزه رفتن، همه شب نمازکردن     همه ساله حج نمودن ، سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به مکّه، به پای رفتن         دو لب از برای لبّیک ، به وظیفه باز کردن

به معابد و مساجد ، همه اعتکاف جستن    ز مَناهی و مَلاهی ، همه احتراز کردن

شبِ جمعه ها نخفتن، به خدایْ راز گفتن    ز وجودِ بی نیازش ، طلبِ نیاز کردن

به خدا قَسَم که آن را ، ثَمَر آن قَدَر نباشد     که به روی ناامیدی درِ بسته باز کردن

معنی چند واژه ی دشوار:

لبیک : دعوتت را برآورده کردم

اعتکاف : گوشه نشینی در مسجد  و دوری از دیگران برای عبادت

مناهی : کارهایی که از آن بازداشته شده ایم . نهی از منکر

ملاهی : بازی های گناه آلود

احتراز : دوری جُستن

 

 


روزی در کلاس در حال تدریس بودم که دیدم پدر بزرگ مرحومم که بیش از 50 سال پیش مُرده بود وارد کلاس شد . از ترس بدنم یکباره سرد شد . با خودم گفتم : شاید کسی دیگر است که شبیه اوست .» ولی او مرا به نام نوه ی عزیزم صدا زد .دانش آموزان نیز متوجّه هراس و دلهره ی من شدند .

پدر بزرگ خودش را به دانش آموزان معرفی کرد و گفت که او نیز در همین مدرسه معلم بود . او رو به من کرد و گفت :

  راستی به خانه ات رفتم . چقدر دنیا تغییر کرده است ؟!

 چه توالت با شکوهی ! سیفون، دستمال توالت ، آینه ، کاشی و سرامیک ، بوگیر ،چاه بست، هواکش ، جا حوله ای .

چه حمّامی ! دوش، وان ، رختکن ، شیر متحرّک

چه آشپزخانه ای ! هود ، لباسشویی ، ظرفشویی ، اجاق گاز ، کابینت ، مایکرو ویو و وسایل عجیب دیگر .

درون پذیرایی عجب وسایلی بود ! ال ای دی ، دی وی دی پلیر و چیزهای عجیب دیگر .»

پدر بزرگ همچنان از امکانات خانه می گفت . در پایان اشاره به کلاس کرد و گفت :

ولی کلاس همان کلاس 50 سال پیش  است . هیچ تغییری نکرده . همان تخته ولی فرسوده شده . همه چیز مانند 50 سال پیش است . شیوه ی تدریس هم تغییر نکرده . کمی کتاب ها شیک تر شده است . آن وقتها چون سر بچه ها شپش می زد می گفتیم پسرها موهایشان را بتراشند . الآن با اینکه شپش نیست ولی طبق عادت همان کار را دارید انجام می دهید . هنوز دانش آموزان دارند حفظ می کنند . یادگیری ها عمقی نیست . از بالا به پایین فرمان داده می شود . مطالعه و تحقیق نیست . ولی زمان ما بود . آن زمان دانش آموزان بیشتر راغب بودند . چون دیپلم که می گرفتند ، به سادگی در بسیاری از ادارات یا کارخانه ها و شرکت ها و سازمان های دولتی و خصوصی استخدام می شدند و اگر توانا و علاقه مند بودند به دانشگاه می رفتند . جز یکی دو رشته مانند پزشکی کنکوری در کار نبود . هر کسی نزدیک خانه ی خودش می رفت و درس می خواند . حالا بیشتر  از راه های دور  می آیند . فکر می کنند مدرسه ای که از خانه دور است لابد بهتر است . انگیزه کم شده است . من در آن زمان خیلی مشتاق بودم ولی در تو این اشتیاق را نمی بینم . چرا این قدر حفظیات از دانش آموزان می خواهید ؟! مگر در بیابان گیر کرده اید و می ترسید این ها فراموش شود ؟! دانش آموز اگر احساس نیاز کند ؛ خودش این حفظیات را بی آنکه کسی به او دستور دهد می خواند . شما انگیزه ایجاد کن .

چرا این قدر حجم کتابها زیاد است ؟ البته در زمان ما هم که زیاد بود ؛ همه را از آنها نمی خواستیم . همیشه قسمتهایی را حذف می کردیم . ولی حالا می بینم چون امتحان نهایی دارید ناچارید هر طوری شده کتاب را تمام کنید . حتی اگر فراگیرانتان درس را یاد نگیرند . چقدر تدریس خصوصی زیاد شده است . در زمان ما این کار بسیار زشت بود . مگر اینکه کسی بیمار می شد . که در این صورت به مدرسه می آمد نه اینکه ما به خانه ی کسی برویم و از او پول بستانیم .  »

پدر بزرگ همچنان از ناتوانی  نظام آموزش و پرورش می گفت و من گوش می کردم . او راست می گفت و حق با او بود . همه چیز پیشرفت کرده است به جز شیوه های تدریس و وضعیت کلاس های ما .در همین فکر بودم  که پدر بزرگ گفت :

من به کشورهای دیگر رفتم . هر کشوری که در دانش ، فرهنگ ، اقتصاد ، فناوری و عشق پیشرفت کرده است ؛ آن را مدیون آموزش و پرورش است .در بیشتر کشورهای جهان دانش آموزان دبیرستانی دارای وبلاگ هستند و آموزش متحوّل شده است . در دبیرستانها از کامپیوتر و اینترنت  استفاده می کنند . کتابخانه های بزرگی دارند که دارای کتابهایی در بیشتر علوم است . از مسؤولان بخواه که به مدارس بیشتر اهمیت دهند . آخر آینده سازان و فرزندان ما اینجا هستند . »

پدر بزرگ ادامه داد :

چرا مهر میهن و میهن دوستی در بچه ها کم شده است ؟چرا دانش آموختگان ایرانی به کشورهای بیگانه مهاجرت کرده و دیگر به مام میهن بازنمی گردند؟ چرا افتخارات و سربلندیهای تاریخ ایران را برای بچه ها نمی نویسید تا به ایرانی بودنشان ببالند . برای دختران از فرزانگان وشیر ن ایران بنویسید؛ از  آزرمیدخت ، بوراندخت ، پروین ،پانته آ ،میترادات اشکانی ، یوتاب فرمانده سپاه ایران در نبرد با اسکندر گجستک ، آرتمیس نخسیتن و تنها زن دریاسالار جهان تا به امروز ، آرتا دخت وزیر خردمند دارایی اشکانی ، آتوسا ملکه بیش از ٢٨ کشور آسیایی در زمان امپراتوری داریوش بزرگ که یاور فکری او بود. گُرد آفرید پهلوان نامی ایران .»

پدر بزرگ همچنان از ن خردمند و توانای ایرانی می گفت و بچه ها شگفت زده شده بودند . دانش آموزی گفت : ولی من هرگز نشنیده و نخوانده بودم که ایران چنین بانوانی داشته است .دیگری گفت : من از تاریخ ، تنها خواری ها و تلخی هایش را به یاد دارم .تا به حال تاریخ ایران را تاریخ مذکر می دانستم .

پدر بزرگ از فراز و نشیب ایران گفت. از کورش هخامنشی که در قرآن به نیکی از او یاد شده و در تفاسیر معتبر قرآن نام او با افتخار یاد شده از طاهر ذوالیمینین ، کریمخان زند، ابومسلم خراسانی ، ستارخان و باقرخان از امیرکبیر از زکریای رازی ، پور سینا ، فردوسی و دیگر بزرگان ایران . او گفت : بچه ها اگر در تاریخ می خوانید که مغولان و دیگر اقوام وحشی کشور ما را ویران کردند و دختران ، مادران ، کودکان و نوجوانان ما را به اسیری بردند . ببینید سبب ناتوانی مردم چه بوده است . آیا نداشتن جنگ افزار و نیروی انسانی بوده ؟ یا سستی  فرهنگی و  پندارهای نادرست ؟ چه شد که مردمی که زمانی دارای امپراتوری بزرگی بودند در برابر وحشیانی بی خرد به زانو در آمدند ؟

پدر بزرگ خیلی چیزهای دیگر گفت . زنگ خورد ولی کسی از کلاس بیرون نمی رفت . گویا اینان نیازمند شنیدن چنین سخنانی بودند که اندیشه ی آنان را بپروراند و مایه تغییر نگرش شود . پدر بزرگ در پی این بود که آنان را به دانش های گوناگون علاقه مند سازد . او نمی خواست چیزی را حفظ کنند . او تنها ایجاد انگیزه می کرد . پدر بزرگ از بچه ها خواست زنگ تفریح را بیرون بروند و استراحت کنند . ولی چه رخداد شگفتی ! آنان همگی به کتابخانه رفتند و زنگ بعد به کلاس نیامدند. من زنگ بعدی در کلاس تنها ماندم . خواستم برگه های امتحانی ام را تصحیح کنم  . ناگهان از خواب بیدار شدم . آری این یک خواب بود . من در حال تصحیح برگه های امتحانی بودم و از بس که نمره های بد داشتم  خسته شده بودم و به آرامی خوابم برده بود .

 

 


گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند . درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من . بی گمان  خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم . " با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت . گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی که آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را یده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد  با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید :

 " حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی "

 

 


خَرابات ظاهراً جمع خرابه و به معنی ویرانه هاست .در ادبیّات فارسی منظور از آن جایگاه بی اعتنایی به دنیا و آداب و رسوم و جای رسیدن به پروردگار است .

ولی  ریشه ی خرابات ، خْـوَر آباد » است . واژه ی خْـوَر آباد » یعنی جایگاه خورشید . هنوز در کُردی ( کردی فَهلَوی )به خورشید می گویند خْـوَر » و در نام خراسان » نیز که پیوند خْوَر + آستان » است  و به معنی جایگاه خورشید است ؛ نام خور دیده می شود .

از آنجا که در آیین های یکتاپرستی روشنایی نماد پروردگار زمین و آسمان هاست  واژه ی خْـوَر آباد » بیانگر  پرستشگاه  است واژه ی مِهراب » که در عربی به صورت مِحراب » به کار رفته است نیز دارنده ی واژه ی مِهر » است که به معنای خورشید است .محراب را به نادرست در دستور زبان عربی اسم مکان می دانند حال آنکه اسم مکان بر وزن مَفعَل ، مَفعِل و مَفعَلَة است  و مِحراب بر وزن مِفْعال  اسم آلت می شود . شُوَنــد ( دلیل )این نادرستی این است که ریشه اش را ندانسته اند.  مهراب نیز همچو خرابات بار معنایی همانندی دارد .

 

 


اُرا (אוֹרָה): اُرا به معنی روشنایی و نور» است. (سایر گونه ها: اُریت)

اُرلی (אוֹרלִי): ارلی یعنی من نور و روشنایی دارم».   

اُرنا (אוֹרנָא): اورنا از کلمه عبری אוֹרֶןبا معنای درخت کاج» مشتق شده است.

آریِلا (אֲרִיֵּלָּה): اریلّا به معنی ماده شیر حد.اوند» است. این نام، مشتق از نام اریِل و نامی دیگر برای شهر یروشالییم به ویژه مذبح (قربانگاه) واقع در بیت همیقداش است (یحزقل 43:15). (سایر گونه های مصطلح: اریل ـ اریله)

اِستِر (אֶסְתֶּר): استر در عبری به معنی پنهان شده» ، و در فارسی به معنی ستاره» است. استر نام ملکه یهودی ایران در زمان خشایارشاست که یهودیان را از توطئه هامان، وزیر مشرک و کافر وقت رهانید (رجوع ک. به طومار استر).

آسنَت (אָסְנַת): آسنت یک نام مصری به معنی متعلق به حد.اوند» است. آسنت در کتاب مقدس، به عنوان همسر یوسف و مادر افرییم و منشه است (برشیت 21:4). (تلفظ صحیح این کلمه در تورا، آسنَت» می باشد.) ( سایر گونه ها: اُسنت)

اِفرات (אֶפְרָת): افرات به معنی مورد احترام، عزتمند، متمایز و برجسته» است. در کتاب مقدس، افرات به عنوان زن کالِو آمده است. (تورایخ ایام اول 2:19)

اِلیشِوَع (אֵלִישֶׁבַע): الیشوع یعنی حد.اوند، پیمان و سوگند من است». الیشوع در کتاب مقدس، به عنوان همسر اهرون کوهن گادول است (شموت 6:23).  (سایر گونه های مصطلح: الیشِبَع، الیزابت)

اِلیانا (اِلیعانا –אֵלִי-עָנָה): الیانا یعنی حد.اوند، مرا پاسخ داده است».

اِمونا (אֶמוּנָה): امونا به معنی ایمان» است.

اوریِلا (אוּרִיֵלָּה): اوریلا به معنی نور و روشنایی از سوی حد.اوند» است.

اَویتال (אֲבִיטָל): اویتال در کتاب مقدس به عنوان همسر داوید هملخ آمده است (کتاب دوم شموئل 3:4). اویتال به معنی پدر شبنم، پدر ژاله» است، و به حد.اوند به عنوان حمایت کننده اشاره دارد. در قبالا، טָל– شبنم» بر فیض خدایی و الهی به صورت پنهان، دلالت می‌کند، به مانند شبنم، که به نحوی که دیده نمی‌شود برای آبیاری گیاهان نازل می گردد.

 

 


جواهر جمع جوهر است و جوهر عربی شده ی گوهر .

 گوهر یعنی سنگ پر بها و ارزشمند . عربها گوهر را تبدیل به جوهر و سپس جواهر کردند و به خودمان پس دادند . اما امروزه آنان دیگر از این واژه بهره نمی برند بلکه مُـجَـوهَرات را به جایش استفاده می کنند.

جالب است بدانید که واژه انگلیسی  jewelry  نیز از همین ریشه است.

بسیاری از سنگ های با ارزش  در عربی نام فارسی دارند .مانند : زمرد ، زبرجد ، لعل ، فیروزج ، الماس ( نیاز به ال ندارد . اصل آن بی ال درست است . پس از ورود به عربی حرف شناسه ی ال گرفت . و در فارسی آن را با ال به کار می بریم . حال آنکه ماس » درست تر است .در شمال دینور بالتر از میانراهان در استان کرماشان کرمانشاه» گردنه ای به نام مِله ماس ـ هست . یعنی گردنه ی الماس .)  یاقوت ( برخی یاقوت را یونانی می دانند )

 

 


ریشه ی واژه ی قَـهرمان » واژه ی کَهرمان » است . راست این است که قهرمان گونه ی عربی شده ( مُعَرَّب ) واژه ی کهرمان » است . کهرمان یا قهرمان پیوندی از کهر » یا کار » + مَن » یا مان » است .

پس قهرمان یا همان کهرمان به معنی مرد کار » است . منظور از مرد آدمی است . انسانی که کارکُن و کارآمد است . کار او بی مانند است .

مَن » در واژه های دیگری مانند : دُش+ مَن / به + من / هو+ من  نیز یافت می شود .

در عربی قهرمان را بَطَل » می نامند . بَطَل » یعنی : بَطَلَ دَمَ الحَریف. » یعنی : خونِ حریف را باطل ساخت. »

در انگلیسی واژه ی hero به کار می رود . این واژه یادآور فریادی است که ناخودآگاه آدمی از درون برمی آوَرد. پس hero همان صدایی است که برای آفرین گویی بر زبان می آید . واژه ی هورا » بدین واژه همانندی دارد .

 

 

 


از آنجا که بنیانگذار پست در جهان ایرانیان زمان کورش و داریوش در دوره امپراتوری هخامنشی بودند، حدس می زنم پست همان پوست باشد که نامه را روی آن می نوشتند و بَرید به معنی پست هم همان بُریده یا دم بریده باشد . زیرا در آن دوره در چاپارخانه ها دم اسب را برای اینکه سریع تر بدود کوتاه می کردند. در فرهنگ های عربی ریشه بَرید را فارسی می دانند.


در گویش عربی خوزستان《أکو》 یعنى 《هست》 و کوتاه شده‌ی 《ی》 می‌باشد.
 《ماکو》 یعنی 《نیست》 و کوتاه شده‌ی 《ما ی》 می‌باشد.
خُبُز ماکو. یعنی نون نیست.
کل شی أکو. یعنی همه چی هست.
در گویش حجازی و شامی 《فی》 و 《مافی》 معادل 《أکو》 و 《ماکو》 در عراق و خوزستان است.


فی اللهجة الحجازیة کثیر من المفردات الفارسیة والترکیة:
در گویش حجازی (عربستان سعودی) واژگان فارسی به کار رفته است؛ مانند:
الروشان: نافذة خشبیة کبیرة تطل على الشارع ولها اشکال خارجة عن مستوی. (گونه ای پنجرۀ چوبی بسیار شیک)

الشربوش: غطاء الشیشة (همان سرپوش است.)
أندر: همان اندر فارسی است به معنای اُخرُجْ».

در گویش حجازی (عربستان سعودی) واژگان ترکی نیز به کار رفته است؛ مانند:
الکوبری: پل

الدُندُرمة، البوظة: بستنی که در عراق نیز به کار می رود. دُندُرمة: یخ زده و بوظة: یخ است.

انبیل:  (زن + بال) بر بال زن، بر دست زن

دُغری: على طول او واضح مثلا کقول انا انسان دغری ما ادأحب اللف والدوران او مثلاً امشی دغری تحصل إشاره على یمینک.
ریشه ترکی دارد. که در سوریه هم به کار می رود.

کلمات ومصطلحات خاصة لهذه اللهجة فی ألسن الحجازیین.
ومعظم هذه المصطلحات اندثرت لا یعرفها إلا الآباء والأجداد وهذه بعض المصطلحات المتداولة حالیاً.

دحین: الآن وأصلها الجمع بین کلمتین " ذا " و " الحین " فالأصل أن معنى دحین هو: ذا الحین
هادا: هذا وأصلها هذا ومن المعلوم أن من لغة القرآن تغییر الذال دالاً، مثل قول الله تعالى : {هل من مدکر} 

ایش: ماذا ؟ وأصل هذه اللفظة الجمع بین لفظتین " أی " و " شیء ".

احنا: نحن 

هُمّا: هم وأصلها هم وقد طرأ علیها التحریف.
 
هادولا . هؤلاء وأصلها الجمع بین " ها " و " دولا " ودولا حرفت من أصلها الذی هو "ذا" وذلک ظناً من الناس مع مرور امن.
 
جواز جمع "ذا" لیقال: "ذو" واللام والألف فی "لا" زائدة وأصلها من التحریفات.

کمان: (همچنین) اصل هذا اللفظ من الکلمتین " کما " و " إن " لی اصلها کماإن وازیلت الهمزة بسبب سرعة نطق الناس بها.

(در عراق واژۀ فارسی هَم» به کار می رود). 
إِشبک: ماذا بک ؟ وأصلها الجمع بین " أی " و " شیء " و " بک " لی أصلها : أی شیء بک.
در عراق إشبیک می گویند.

یاواد: یا ولد وأصلها یا ولد وحذف اللام کان بسبب سرعة نطق الناس لها. 

عشان: (زیرا) لانه؛ وقد ت عربیة وجمع بین: "على" و " شأن "
لی الأصل على شأن، بمعنى: بخصوص (کذا أو کذا) ولکن حرف المعنى لی : "لأنه". 

ازهم: انادی و تستخدم کمثال فی جملة یا فلان ازهم علان, لایعرف لها اصل. 

ابغى: (می خواهم) أرید وهی کلمة أیضا عربیة صُرفت حیث وردت أکثر من مرة فی القرآن الکریم. 

اسوّیِ : أفعل أو أعمل.

استنی : انتظر ومنها تجی تصریفاتها مستنی وبأستنى

لسّه, لسّع : الى الآن  بمعنى ماساویت هادا الشی لسع !(تا حالا)
امکن , بلکن : یمکن(در عراق: بَلکِم) 

ادّینی : ناولنی أو أعطنی 

ودّینی : یعنی وصّلنی ومنها تجی تصرفیات ودّاکی 

خُــش : اُدخُل 

وش : وجه : " زی مابقولوها أهل مصر و سوریا" 
ست هانم : باللبنانی خانو هیا کلمة توبیخ زی لمن نقول لیش ما حلیتی الواجب یا ست هانم؟!
فینک : این انت ؟(در عراق: وینک) 
وَخِّر : ابعِد 

سییب , سیبو : اترکه

سکّر أو سکّ : أُغلق مثلا سکّر الباب وراک 
بطران : مریش او غنی مثلًا هادا فلوسو کتیرة وبطران

تلّیک ، صندل : المداس أو الشبشب (در عراق: نَعال) همان دمپایی است.

شاکوش : معناها الأصلی طبعاً المطرقة ، لکن حالیاً صاروا یقولوها للشخص
المو حلو ، قبیح الشکل ذمیم الخلقة

شویة شویة: آرام و آهسته که در عراق علی کیفک می گویند.
أدیلو : أعطِه


نام اصلی و ایرانی جزیرۀ ابوموسی بوموسو» است که به تقلید از نوشته‌های عربی بوموسی» و ابوموسی» گفته و نوشته شده است.

بایسته است که در نوشته‌های پارسی نام این جزیره را درست و با توجّه به ریشۀ ایرانی آن، بوموسو» بنویسم و بخوانیم.

واژۀ فارسی بوموسو» از دو بخش اصلی تشکیل شده است. بخش نخست بوم به معنای سرزمین است. بخش دوم آن سُو» همان سُوز» یا سبز» است.پس ترکیب بوم و سُو» نام اصلی و ایرانی این جزیره است که معنای آن بوم سبز یا سرزمین سبز است.

در تائید این نکته، به نام‌های فارسی دیگر این جزیره نیز می‌توان اشاره کرد که دربرگیرندۀ هر دو جزء بوم و سبز هستند. این جزیره نزد مردم بوشهر و بندر لنگه و دیگر شهرهای پارس تا حدود 80 سال پیش به نام گَپ سَبزو» به معنای سبزه‌زار بزرگ» شناخته می‌شد و یا در اسناد تاریخی از آن با نام بوموو» یاد کرده ­اند که از دو بخش بوم و اوو یا آب تشکیل شده و به صورت بومُف معرّب شده است. (منبع: سایت تحلیلی خبری اعتدال. به نقل از مهر)


ابوزیدآباد از توابع شهرستان آران و بیدگل استان اصفهان و در منطقۀ جلگه‌ای کم­ ارتفاع کاشان واقع شده است؛ نام محلّی آن بیذُوُی Bizovoy است؛ مردم آن به گویش بیذوی سخن می­گویند که از گویش‌های شاخهٔ زبان‌های ایران مرکزی است. نام این منطقه در زبان محلی، بیذُوُی است و مردم کاشان تا دلیجان آن را بوزآباد می‌خوانند. بوز در زبان زرتشتیان یزد به معنی بوی» است‌ و در زبان پهلوی بُوذbooz  خوانده می‌شود و در زبان اوستایی بَئُذَ است. بیذُوُی به تلفظ محلی همان بوزآباد است. پس شاید بیذوی به معنی بوی ­آباد است و شاید در گذشته به دلیل داشتن گل­های خوشبو چنین نامیده شده است.


شهر آبعلی در ۱۳۸۳ با تصویب مجلس از ادغام روستای آبعلی با روستای مبارک‌آباد و سرپولک و قایم‌محله (قاپوزمحله) از توابع همین بخش ساخته شد. دربارۀ ریشۀ نامگذاری آن کم پژوهش شده است.

به نظر می­رسد در این منطقه آبی منسوب به شخصی به نام علی وجود داشته است و آبعلی برگرفته از آن است.


یکی از شهرهای آذربایجان شرقی نزدیک کلیبر است. نام قدیم آن، امیش احمه بوده است. دربارۀ ریشۀ نام آن کمتر پژوهش شده است.

  1. امیش به زمین­هایی گفته می­شد که در دوران خان­ها در دست مردم بود و احمه به معنای کاشتن است. در دیگر روستاها زمین­ها در دست خانها بود.
  2. آبش و احمد دو برادر بودند و شهر به نام آنهاست.

تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

الفبای ناخوانای احساس دقیقه های خیالی برنامه الان وقتشه حافظ هفت با لبخند وارد شوید جستجو گر فایل های وب طراحی مطب گل نرگس هاست